داستان زال و رودابه از شاهنامه به نوشته ابولقاسم فردوسی ناظر رد/شخصی نکن قوانین رعایت شده
زال و مهراب کابلی ملاقات کوتاهی با هم داشتند
وقتی مهراب به کاخش برگشت در همان لحظه همسرش سیندخت و دخترش رودابه را دید که در شبستان قدم میزدند، سیندخت به نزد مهراب شتافت و گفت:
بگو ببینم، امروز که به نزد زال رفتی، چگونه بود؟ آیا او طبع و سرشت مردی و انسانیت دارد؟ او از سیمرغ چه میگوید؟ چهره او چگونه است؟
مهراب پاسخ داد: ای سرو سیمین، کسی را تاکنون مانند او، ندیدی. او دلی چون شیر نر دارد و زور و قوتی چون پیل دارد، او بسیار جوان و اگر چه موی بدنش سپید است، اما زیبنده و برازنده اوست.
رودابه دختر مهراب وقتی سخنان را شنید دلش در مهر زال گره خورد و از خواب و خوراکش کاسته شد و آرام و قرار نداشت و این راز را به نزدیکان خود نیز گفت. نزدیکان وقتی که چنین چیزی شنیدند به رودابه گفتند:
ای افسر بانوان جهان، که برتر از همه دختران جهان هستی. تو از زیبایی حتی زیباتر از سرو هستی، آنگاه چطور میخواهی شوهری انتخاب کنی که در نزد سیمرغ پرورش یافته و بزرگ شده؟ تو با صورتی سرخ فام و مویی سیاه میخواهی با سپید مویی که نشانه پیری دارد پیمان ببندی؟
رودابه بسیار خشمگین شد و بر آنان پرخاش کرد.
مدتی گذشت تا اینکه یک روز زال پهلوان عزم شکار کرد. پس از گردش در دشت و صحرا مشغول شکار شد و چند پرنده را شکار کرد که یکی از پرندگان دورتر از جایی که وی بود افتاد. پس زال و همراهانش برای پیدا کردن پرنده به میان سبزهها رفتند. وقتی که به نزد پرنده شکاری رسیدند دخترانی را دیدند که مشغول چیدن گلها بودند و آن دختران با دیدن این سواران بسیار ترسیده بودند و همه حلقه زدند در اطراف یک دختر زیبا که وی هم ترسیده بود.
زال و سواران همگی به نزد آنان رفتند و زال از اسب پیاده شد و تعظیم کرد و از روی ادب به آنان احترام گذاشت و گفت:
امیدوارم از جسارتی که به شما کردم و آزردهتان کردم مرا ببخشید.
رودابه گفت:
آیا شما زال پهلوان نیستید که شهرت و آوازه تان در سراسر دنیا پیچیده است؟
زال گفت: آری من زال هستم، اما بگو ببینم شما چه کسی هستی؟ نامت را بگو
رودابه پاسخ داد: من رودابه دختر مهراب کابلی هستم. زال وقتی که سخنان رودابه را شنید بسیار متعجب شد و شور و شعفی فراوان در دلش پدید آمد. پس رو کرد به رودابه. گفت:
براستی چه افتخاری نصیب من شده است که به دیدار شما نائل گشتم و از این آشنایی بسیار خوشحال هستم.
رودابه گفت: برای من هم خوشبختی از این بالاتر که با پهلوان بی همتایی چون شما آشنا گشتم.
زال بعد از سخن گفتن با رودابه، دهانه اسبش را گرفت و از رودابه با تعظیم و احترام خداحافظی کرد. زال وقتی که از نزد رودابه رفت دیگر آرام و قرار نداشت. شب و روز به فکر رودابه بود تا اینکه روزی تصمیم گرفت به نزد رودابه برود و درباره ازدواجشان با یکدیگر صحبت کنند. این بود که یک روز صبح راهی کابل شد. رودابه که از دور زال را دید ندا داد:
خوش آمدی ای جوانمرد، درود خدا بر تو باد و درود بر آن کسی که تورا بدنیا آورد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
وایی سوتی دادمممم
ابوالقاسم رو نوشتم ابولقاسممم🗿😂😭
هوووو نمیشد خلاصش کنی؟؟
ولی در کل عالی بود بیب:)
وای خیلی داستانای شاهنامه قشنگنن